هرگاه برای صحبت با خانواده شهیدی قدم بر روی فرش خانهشان میگذارم حس میکنم جز رساندن پیام شهید رسالت دیگری برعهدهام نیست. رساندن پیام عشقی که سرشار از ایمان است. مگر میشود عشق نباشد و جان عزیز را فدا کنی؟ مگر میشود ایمان نباشد و بدون یاد معبود برای مخلوقش جان فشانی کنی؟ از شهدای سالهای دفاع مقدس تا شهدای مدافع حرم هر کدام به گونهای عاشقانه راه خود را پیمودند و پیام عشق و ایثارشان را به مردم رساندیم. هرچند هنوز هم دین زیادی بر گردن داریم تا پیامرسان حقیقی آنها باشیم.
اما حالا در جبهه متفاوتتری سربازان عاشقی را داریم که نه کیلومترها دورتر، بلکه جلوی چشمانمان میجنگند و از ما و عزیزانمان صیانت میکنند. سربازانی با سر بیپروا و قلبی تپنده که در بیمارستانهای شهر هر لحظهشان را بدون اولویت دادن به سلامت خود سپری میکنند و نمیگذارند خم به ابروی ما بیاید. حالا من در برابر این زنان و مردان فداکار سر تعظیم فرود میآورم و پیامرسان شهدای این جبهه میشوم. مدافعان سلامت حدود یک سال است که در جنگی نابرابر قرار گرفتهاند و شهدای این راه مظلومانه و با صدایی حبس شده در سینه به معبود خود میپیوندند.
یکی از این شهدا که از ابتداییترین روزهای شیوع ویروس لحظهای جبهه نبرد را ترک نکرد پزشک شهید ماندانا موسوی است که فقط چند روزی از چهلمین روز پرکشیدنش میگذرد. ساعتی را با خانواده صبور این شهید عزیز که ساکن خیابان هفت تیر هستند به صحبت نشستم تا پیام شهید سلامت را از زبان نزدیکترین عزیزانش بشنوم.
در لحظه ورودم حزن حاکم بر فضا را کاملا حس میکنم. سکوت جاری است و فضا با روبانها و پارچههای سیاه مزین شده. بغضهایی که پس از چهل روز هنوز راه گلو را بسته. مادری که نمیتواند مانند دیگران صبور باشد و از فراق یکدانه دخترش اشکهایش بیاختیار جاریست. برادرهایی که نمیتوانند در حضور دیگران اشک بریزند اما نه طاقت دیدن اشک و اندوه مادر را دارند و نه جای خالی خواهر. همسری که سعی میکند نقش سنگ صبور خانواده را داشته باشد اما گاهی غم امانش نمیدهد و هق هق آرام مردانهاش فضا را پر میکند. اما بیشتر از همه دختر دردانه شهید بیتاب است و انگار هنوز باور ندارد که مادر دیگر در کنارش نیست.
دکتر علیرضا موسوی برادر شهید ماندانا موسوی که خود پزشک بخش بیهوشی است و به روایتی سرباز خط مقدم جبهه مبارزه با ویروس کرونا، سکوت را میشکند و صحبت را اینطور آغاز میکند: ماندانا متولد سال 47 بود و از ابتدا دختر پرتلاشی بود. با پشتکاری که داشت سال 67 در رشته پزشکی قبول شد و به عنوان متخصص بیهوشی تحصیلش را ادامه داد. او کارمند رسمی بیمه تأمین اجتماعی شد و دوره طرحش را در بیمارستان شهدای کارگر یزد گذراند و سالها در همان شهر مشغول خدمت بود. از 9سال قبل هم که به مشهد آمد در بیمارستان 17شهریور به عنوان تنها خانم متخصص بیهوشی در این بیمارستان مشغول به کار شد.
او پزشک متعهدی بود و لحظهای از کمک به بیماران دست نکشید. در این شرایط که حضور کادر بیمارستانها حیاتیترین لحظات را برای مردم رقم میزند آیا مردم نباید در ازای این ازخودگذشتگی و برای حفظ جان خودشان قوانین وضع شده را رعایت کنند و تا زمانی که این ویروس رخت بربندد از دورهمیها دست بکشند و در خانه بمانند؟
دکتر موسوی مکثی میکند، ابرویی بالا انداخته و آهی میکشد سپس ادامه میدهد: ماندانا آبان امسال پس از ماهها تلاش برای نجات مردم از شر این ویروس هنگامی که متوجه شد به بیماری مبتلا شده در همان بیمارستان بستری شد. هفته اول را به سلامت گذراند اما هفته دوم پس از ترخیص او از بیمارستان شدت بیماری زیاد شد و جسم او نتوانست در برابر بیماری تاب بیاورد و متأسفانه 13آبان امسال ماندانا را از دست دادیم.
باز هم سکوت حاکم میشود. اما این بار سکوتی توأم با شکستهشدن بغضها! آنیتا نیازی دختر 23ساله این پزشک شهید خیلی آرام و ناباورانه میگوید: نمیدانم چرا مادرم هر لحظه نگران بیمارانش بود. حتی ساعتها و روزهایی که شیفت کاریاش نبود باز هم در بیمارستان حضور پیدا میکرد. هر کدام از همکارانش که نیاز به مرخصی داشتند میدانستند که مادرم بدون چون و چرا به جای آنها در بیمارستان حضور پیدا میکند. حتی مدتی منزلمان نیز در نزدیکی بیمارستان بود تا هر لحظه برای حضور در بیمارستان و مراقبت از بیمارانش آماده باشد.
آنیتا که در دنیای خود هنوز به پاسخ قانعکنندهای نرسیده است ادامه میدهد: این حضور مداوم مادرم در بیمارستان برای او آورده مالی چشمگیری نداشت. از اسفند سال گذشته که شرایط بحرانی در بیمارستانها به وجود آمد به مادرم میگفتم که خود را بازنشسته کند و از فضای خطر دور بماند. اما هر بار او در پاسخ به این خواسته من میگفت:«اگر ما مریض شویم و کسی نباشد که از ما مراقبت کند چه اتفاقی میافتد؟ پس از من نخواه که بیمارانم را در این حال رها کنم و به فکر سلامتی خودم باشم.» او عاشق کارش بود. عاشق کمک کردن به مردم و از اینکه بیمارانش با مراقبتهای او حالشان خوب میشود انرژِی میگرفت. با اینکه جثه ریزنقشی داشت اما برای کار و کمک به مردم انرژی او بیپایان بود.
آنیتای جوان ادامه میدهد: در تمام این ماهها مادرم تأکید میکرد که باید در خانه بمانیم و حتی با عزیزترین افراد خانوادهمان خیلی کم و از فاصله دور دید و بازدید داشته باشیم. اما مردمی که رعایت نکرده و شرایط حاد بیمارستانها را درک نمیکنند، در خیابانها و کوچه و بازار تردد میکنند، به مهمانی میروند، مریض میشوند و جان امثال مادر من را به خطر میاندازند. این دختر مهربان که تلاش میکند تقدیر را بپذیرد و باور دارد که مادرش در راه خدمت به خلق جان خود را فدا کرده است میگوید: شاید هم مردم خبر ندارند که در بیمارستانها چه میگذرد! شاید از شدت خطرناک بودن این بیماری بیخبرند! شاید باید شما بیشتر از قبل اطلاعرسانی کنید.
اعظم علوی مادر شهید درحالیکه سعی میکند قطرات اشک را از گونهاش پاک کند میگوید: ماندانا هرشب از بیمارستان با من تماس میگرفت. ساعتهایی که زمان استراحتش بود با من حرف میزد تا دلش آرام شود. از بیمارانی میگفت که با حال ناخوش به بیمارستان میآیند و با تلاش کادر بیمارستان بهبود یافته و راهی خانه میشوند. از همراهان بیمار میگفت که نگران و پریشان در راهروها دست به دعا هستند و دیدن تلاش کادر بیمارستان آنها را آرام میکند.
مادر شهید موسوی ادامه میدهد: ماندانا عاشق کارش بود اما از مردم گله هم داشت. از افرادی که بدون توجه به ملاحظات بهداشتی جان کارکنان بیمارستان را به خطر میاندازند. افرادی که به کرونا مبتلا شدهاند و سلامت دیگران را در نظر نمیگیرند.
خانم علوی باز هم اشکهایی را که امانش نمیدهند از جلوی چشمانش پاک میکند و میگوید: ماندانا خیلی مهربان بود. زمانی که متوجه شد به بیماری مبتلا شده اجازه نداد کسی را برای مراقبت از او بفرستیم. وقتی از بیمارستان مرخص شد به او گفتم به منزل ما بیاید اما قبول نکرد. گفتم پس خانمی که همیشه در کارهای خانهاش به او کمک میکرد برای مراقبت به منزلش برود. اما مانداناگفت:«نمیخواهم جان کسی را به خطر بیندازم. این خانم هم خانواده دارد و دوست ندارم بهدلیل مراقبت از من خدای ناکرده او و یا خانوادهاش هم مبتلا شوند.»
این مادر داغدیده آهی میکشد و میگوید: ماندانا متعلق به این دنیا نبود. پدرش هم سالهای سال در جبهههای جنگ حضور داشت و همیشه از این ناراحت بود که چرا در جبهه شهید نشد. اما دخترش با داشتن همان روحیه فداکاری به این آرزوی پدر دست پیدا کرد و راه شهادت را پیمود. دختر من اصلا درگیر مادیات و تجملات نبود. در تمام سالهای عمرش کارهای خیر زیادی انجام داد و از مستمندان بسیاری دستگیری کرد. حتی برای خرید خانه نیز به خانمی که در کارهای خانه به او کمک میکرد مبلغ بسیار زیادی کمک کرد. اما هیچگاه این موضوع را علنی نمیکرد زیرا عزت انسانها برای او بسیار مهم بود.
خانم علوی به قاب عکس دخترش نگاه میکند و آرامشی که در چهرهاش ظاهر میشود نشان از رضایت قلبی او دارد. سپس ادامه میدهد: نماز اول وقتش در هیچ شرایطی ترک نمیشد، همیشه مشغول خواندن دعا بود و سجادهاش پر بود از کتابهای مخصوص دعا و نیایش که بعد از نماز با خدای خودش راز و نیاز میکرد. شاید همین فیض شهادت را از خدا میخواسته و ما از نوع ارتباط او با خدا بیخبر بودیم. یک کتاب مخصوص داشت به نام «ارتباط با خدا». با اینکه تمام دعاهای آن را حفظ شده بود اما باز هم از روی آن دعاها را میخواند و همیشه آن کتاب همراهش بود. هر وقت به او میگفتم تو که این دعاها را حفظ هستی چه نیازی به کتاب داری؟ می گفت: «حسی که با خواندن دعاها از روی کتاب در من ایجاد میشود مرا به خدا نزدیکتر میکند.»
صحبت از ایمان و راز و نیاز با خدا که میشود مهندس سعید نیازی همسر پزشک شهید ماندانا موسوی اینطور میگوید: ماندانا نگاه متفاوتی به دنیا داشت، او اصلا به دنیا و مال دنیا و تجملاتش اهمیتی نمیداد. برای او فقط کمک به مردم و رضایت خدا شرط بود و زندگیاش بر همین اساس شکل گرفته بود. من به عنوان فردی که هر لحظه در کنارش بودم همیشه این موضوع را حس میکردم. از همان سالهای اول خدمتش در پزشکی تا این لحظات آخر هر لحظه عشق فراوانش به مردم را درک کردم و با اینکه برایم سخت بود که کمتر در کنار ما باشد اما به او اعتراض نمیکردم تا با خاطری آسوده به آنچه با خدای خودش عهد بسته عمل کند.
این همسر مهربان که همیشه همراه و یاور دکتر موسوی بوده با آهی که از سوز بلند میشود ادامه میدهد: هرگاه ساعت کارش طولانی میشد و دلم برایش تنگ میشد به بیمارستان سری میزدم تا حداقل در محیط کار او را ببینم. ماندانا در بیمارستان همیشه با لباس کار بود. حتی در زمان استراحت. وقتی به او میگفتم زمان استراحتت را به خودت اختصاص بده میگفت: «هر لحظه احتمال دارد بیماری به من نیاز داشته باشد. در کار ما هر ثانیه اهمیت دارد و من نمیتوانم جان فردی را فدای آسایش خودم کنم.»
سکوتی که برقرار میشود به این معناست که همه اعضای خانواده این جملات را به ماندانای شهید گفتهاند و همین پاسخ را شنیدهاند. نیازی باز ادامه میدهد: هیچ گاه نتوانستیم با خیال آسوده به سفر برویم زیرا برای ماندانا کار در اولویت بود. حتی تعطیلات عید و روزهای خاصی مانند لحظه سال تحویل هم ماندن در کنار بیماران را به استراحت ترجیح میداد. حضور در بیمارستان لحظههای تلخ و شیرین زیادی دارد. قانون خانه ما این بود که شیرینیهای کار را برایمان تعریف میکرد و همه از اتفاقات خوب خدارا شکر میکردیم اما تعریف کردن از اتفاقات بد ممنوع بود. زیرا خبرهای تلخ هر روز روی روحیه دخترم تأثیر منفی داشت. در این مواقع میدیدم که ماندانا به راز و نیاز میپردازد.
سجادهاش فضای خاصی از خانه را به خود اختصاص داده بود. ما خوب میدانستیم زمانی که در محیط کار نیست و برای استراحت به خانه میآید باید با خدایش صحبت کند تا آرامش بگیرد. برای ماندانا وقت بسیار ارزشمند بود و هیچگاه نمیدیدیم که لحظههای عمرش را به بطالت بگذراند. هیچوقت به مسائل دنیوی توجه نمیکرد و سادهزیستیاش زبانزد خاص و عام بود.
در این لحظه عفت سوری، مادر مهندس نیازی که برای تسلی دل خانواده موسوی در جمع آنها حضور یافته میگوید: عروس من مهماننواز و مهربان بود. با تمام خستگیای که از محیط کار داشت هیچوقت خنده از لبانش محو نمیشد و همیشه با رویی گشاده با دیگران برخورد میکرد. دوستان و آشنایان ما را مانند مادر و دختر میدیدند و ارتباط خوبی را که داشتیم ناشی از ایمان او میدانستند.
امیر موسوی برادر کوچکتر پزشک شهید سلامت که سعی میکند هم خودش صبور باشد و هم به دیگران آرامش ببخشد میگوید: زمانی که ماندانا کنکور داشت من 8سال داشتم اما تلاش فراوان او را خوب بهخاطر دارم. به یاد دارم در همان سال او از خدا خواست که در رشته پزشکی قبول شود تا بتواند تمام عمر خود را وقف مردم کند. برای این خواستهاش از خدا نذر کرد تمام عمر نمازش قضا نشود و نمازهایش را اول وقت بخواند. همیشه هم به این نذر خود پایبند بود و هیچوقت نماز اول وقتش ترک نشد. امیر در حالیکه پیامهای فراوانی که در گوشی همراهش برای او ارسال شده را به من نشان میدهد میگوید: از مهربانی او همه تعریف میکنند. برای هر کسی هر کاری که از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. اگر کسی از اقوام و آشنایان یا حتی غریبهها در بیمارستان بستری میشد مانند یک خواهر مهربان از او مراقبت میکرد و نمیگذاشت آب توی دلشان تکان بخورد.
امیر که از غم فراق خواهر مهربانش آه میکشد ادامه میدهد: انسانها در شرایط بیماری حساستر و زودرنجتر هستند. همراهان بیمار هم همیشه نگران و کمطاقت هستند. به همین دلیل کوچکترین کوتاهی از سوی کارکنان درمانی بسیار آزاردهنده است و همیشه در یاد انسان میماند. اما ماندانا با درکی که از این شرایط داشت و با قلب مهربانش هیچگاه اجازه نمیداد نگرانی و استرس بیمار یا همراهان او را آزار دهد.
آنیتای جوان صحبتهای امیر را تأیید میکند و میگوید: دایی امیر میگوید این انتخاب خود مادرم بوده که در مسیری که عشق و ایمانش را در آن قرار داده بود جان خود را هم ایثار کند. ما باید صبور باشیم و تا جاییکه میتوانیم در مسیر او حرکت کنیم و همان نگاه را به زندگی داشته باشیم. شاید اگر مردم از این موضوع مطلع باشند و همه دست به دست هم دهند و تا تمام شدن بیماری در حد امکان در خانه بمانند خانوادههای کمتری داغدار عزیز از دست رفته خود شوند.